زینب بانو شنبه 91 شهریور 18 :: 12:30 عصر :: نویسنده : مامان فاطمه
سلام دیشب دخترم یک ماهش تموم شد و وارد ماه دوم زندگیش شد. وقتی به این یک ماهی که زینب خانم به جمع خانواده مون اضافه شده فکر میکنم می بینم با وجود تمام سختی ها و شب بیداری هایی که تو این یک ماه کشیدم ولی زندگی خیلی شیرین تر شده. زینب یه رنگ تازه به زندگی مون داده. عشق تو زندگی مون مضاعف شده. خدا رو به خاطر این نعمت بزرگی که به ما عطا کرده شکرگزارم. اوایل تولد زینب، چون بنیه جسمیم ضعیف شده بود گاهی اوقات شب ها که زینب بهونه می گرفت واقعا توان بلند شدن و رسیدگی به زینب رو نداشتم. خدا خیر بده به مادرم که تو اون شرایط کنارم بود و ایشون به زینب رسیدگی میکرد و گاهی تا نیمه شب زینب رو تو بغلش میچرخوند و براش شعر میخوند که آروم باشه و گریه نکنه. زینب هفده روزه بود که مادرم از پیشمون رفت. تو این مدت مادرم بنده خدا خیلی کمکم کرد. وقتی که رفت خیلی تنها شدم. بدجوری بهش عادت کرده بودم. هر طرف خونه رو که نگاه میکردم مادرم رو می دیدم و اشک از چشمانم سرازیر میشد. چند روزی طول کشید تا تونستم خودم را با شرایط جدید وفق بدم و بپذیرم که بالاخره مادرم باید میرفت و من باید این تنهایی و غربت را تحمل کنم. حالا اون کسی که می تونست شرایط رو برام تغییر بده و بهم روحیه بده همسر مهربونم بود و دخترم زینب. البته همسرم از همون روز اول هوای منو داشت. ولی وقتی مادرم رفت خیلی بیشتر از قبل به محبتش نیاز داشتم. الحق و الإنصاف همسرم خیلی بهم کمک میکنه. هر وقت من کار دارم یا اینکه خسته ام، همسرم زینب رو نگه میداره و آرومش میکنه. خیلی وقتا شیفتی کار میکنیم. یه نوبت من زینب رو آروم میکنم یه نوبت پدرش :) پدرش براش شعر میخونه، قرآن میخونه، مداحی میکنه و حتی روضه میخونه و زینب، آروم و بی صدا چشم تو چشم باباش میدوزه و گوش میده :) بعضی شب ها که خیلی خسته بودم خوابم برده و این همسرم بوده که زینب رو آروم نگه داشته و باهاش حرف زده سرگرمش کرده. فقط وقتی زینب گرسنه باشه دیگه باباشم حریفش نمیشه و این خودم هستم که میتونم آرومش کنم. یه اخلاقی هم داره این زینب خانم ما که وقتی بیداره حتما باید یکی کنارش باشه و اصلا دوست نداره تنهاش بذاریم. گاهی اوقات که خوابش میبره و هنوز کامل تو عالم خواب نرفته. تا چند دقیقه هی چشماشو نیمه باز میکنه ببینه من یا باباش کنارش هستیم یا نه! اگه اون لحظه از اتاق بیرون بریم فوری صدای گریه اش بلند میشه ولی وقتی ببینه کنارش هستیم دوباره چشماشو میذاره رو هم و آروم میخوابه. زندگی با وجود بچه خیلی شیرین میشه، به شرطی که زن و شوهر در کنار همدیگه یار و یاور هم باشند و به هم کمک کنند. خدا رو شاکرم می تونم طعم این شیرینی رو بچشم. امیدوارم همه ی اونهایی که آرزوی بچه دار شدن تو دلشونه به آرزوشون برسند. الهی آمین و امّا خاطرات یک ماهگی زینب: اولین کسی که در گوش دخترم باهاش صحبت کرد، همسرم بود. وقتی بچه دنیا اومد بردنش که لباس بهش بپوشونند. وقتی بهش لباس پوشاندن، قبل از اینکه بیارنش پیش من، داده بودنش به مادرم؛ و ایشونم مستقیم گذاشته بودش تو بغل همسرم. همسرم می گفت اون لحظه تو حال خودم نبودم. نشسته بودم و داشتم ذکر می گفتم، یهو دیدم مادرت یه نوزاد خوشکل گذاشت تو بغلم که دو تا چشماش باز بود و زُل زده بود تو چشمای من! همسرم حسابی غافلگیر شده بود. همون جا تو بیمارستان اذان و اقامه رو در گوشش خونده بود و براش دعای فرج و دعای عهد خونده بود. و مادرم به کام زینب، تربت کربلا و آب زمزم زده بود. همسرم با زینب حرف زده بود و بهش توصیه هایی کرده بود که هر پدری به دخترش میکنه. :) زینب خانم 16 روزه بود که برای اولین بار ناخناشو کوتاه کردم. اولین بار هجده روزه بود که خودم تنهایی حمومش کردم. آخه تا قبل اون مادرم زینب رو حموم می بُرد. تو 25 روزگی برای اولین بار با شونه ی کوچولویی که مامانم روی سیسمونی زینب گذاشته بود، موهاشو شونه کردم. ماشاء الله موهای پُرپُشتی داره دخترم :) اولین مسافرت زینب کوچولو به روستای خانواده همسرم بود که دیروز رفتیم. در این یک ماه اول، زینب خانم 600 گرم به وزنش اضافه شده و دو سانت قد کشیده :) موقع تولدش سه کیلو و صد گرم بود، الان شده سه کیلو و هفتصد گرم. قدش هم شده 52 سانت :) چرا اینارو نوشتم؟ خب میخوام یه روز خود زینب بانو بیاد و بخونه ببینه چقده کوچولو بوده :) و إن یکاد فراموش نشه :)
موضوع مطلب : خاطرات زینب سه شنبه 91 شهریور 7 :: 9:23 صبح :: نویسنده : مامان فاطمه
سلام حالتون خوبه؟ این عکسا مربوط به هفته دوم و سوم تولد دخترم میشه.
زینب طلا در عالم خواب :)
این عکس مال پریروزه تازه حمومش کرده بودم. لباساشو که تنش کردم راحت گرفت خوابید :)
این عکس رو دیشب ازش گرفتم. ساعت دوازده شب بود. شیرشو بهش دادم و جاشو عوض کردم و خوابش کردم. گذاشتمش تو رختخواب و پتوشو کشیدم روش و لامپ رو خاموش کردم. گفتم خدا رو شکر بالاخره خوابید. شوهرم گفت خدا کنه تا ساعت چهار آروم بخوابه. همین که دراز کشیدم تو تاریکی دیدم دو تا چشم خوشکل درشت داره منو نگاه میکنه. بله زینب خانم هنوز جاگیر نشده دوباره بیدار شده بود. به شوهرم گفتم با این چشمای بازی که من می بینم حالا حالا نمیخوابه خانوم خانوما :) این چندمین بار بود که خوابش کرده بودم و هنوز به دقیقه نکشیده بیدار شده بود. ولی این بار خیلی بامزه بود قیافش. آروم آروم بود و زُل زده بود به من و هیچی هم نمیگفت. منم از فرصت استفاده کردم و دوربین رو که بالای سرم بود برداشتم تو همون تاریکی ازش عکس گرفتم. خب توی عکس معلوم نیست تاریکه چون فلش زد :دی تو رو خدا نگاش کنید چه با مزه شده با اون چشمای بازش :)) قربون جیگر خوشکلم برم :)) خانوم خانوما تا نزدیکای ساعت 2 شب شیر خورد تا خوابش برد. موضوع مطلب : آلبوم عکس دوشنبه 91 شهریور 6 :: 8:52 صبح :: نویسنده : نی نی زینب
شنبه 91 شهریور 4 :: 12:40 عصر :: نویسنده : مامان فاطمه
سلام خوبید؟ این عکس مربوط به دو روزگی دخترم زینب خانمه
شش روزگی زینب خانم
ده روزگی زینب طلا
سیزده روزگی زینب جونی
این عکس مربوط به هفته اول تولد زینبه ولی نمیدونم دقیقا مال چه روزیه موضوع مطلب : آلبوم عکس شنبه 91 شهریور 4 :: 12:2 عصر :: نویسنده : مامان فاطمه
سلام امروز خیلی دلم گرفته، آخه مادرم رفت. از سه هفته قبل از زایمانم اومده بود پیشم که مراقبم باشه. مادرم میگه من خودم توی غربت بودم و وقتی شماها رو دنیا اوردم هیشکی نبود که مراقبم باشه و خیلی بهم سخت گذشت، بخاطر همین نمیخوام بچه های خودم تو غربت سختی بکشند. تو این یک ماه که مادرم پیشم بود، تلافی یک سالی که ازش دور بودم رو در اوردم و روزهای خوشی رو با هم داشتیم. ولی الان که رفته واقعا برام سخت شده. هر طرف خونه رو که نگاه میکنم مادرم میاد جلوی چشمم و اشک از چشمانم سرازیر میشه. دست خودم نیست واقعا دلتنگش شدم. بنده خدا تو این مدت خیلی زحمت کشید برام. از وقتی خودم مادر شدم بیشتر از قبل فهمیدم که مادرم چقدر به گردن من حق داره و من حتی ذره ای از محبتش رو نمیتونم جبران کنم. از وقتی زینب دنیا اومده دیگه یه خواب راحت نداشتم تا الان... همه ی فکر و ذهنم شده زینب ... جونم به جونش بنده ... حالا می فهمم مادرم چرا انقدر دلسوز بچه هاشه. واقعا توصیف مادر خیلی سخته. مادر بی هیچ منّتی به فرزندانش محبّت میکنه و از صمیم قلب آرزوی خوشبختی اونها رو داره. وقتی فکرشو میکنم که چطوری تونستم دوران بارداری رو با اون همه سختی هاش تحمل کنم، درد زایمان رو که اون لحظه به هیچ وقت قابل تحمل نیست، تحمل کنم و مشکلات و دردهای بعدی و شب بیداری ها و دل نگرانی هایی که برای دخترم دارم را به جون بخرم، می فهمم که مادر بودن نعمت بزرگیه که خدا فقط نصیب ما زن ها کرده و بخاطر همینه که بهشت زیر پای مادرانه. تازه من که هنوز اول راه هستم و 18 روز بیشتر از مادر شدنم نمیگذره. مادر من که شش تا بچه بزرگ کرده چقدر سختی کشیده تا ما بزرگ شدیم و به اینجا رسیدیم ولی هیچ وقت به رومون نیاورده و منّت سرمون نگذاشته چه جایگاهی نزد خدا داره! فقط خدا میدونه و بس. نمیدونم چطوری باید از زحمات مادرم تشکر کنم. امیدوارم هر کجا که هست سلامت باشه و خدا نگهدارش باشه. ان شاء الله بهشت برین جایگاه ابدیش باشه. خدا سایه همه ی مادران دلسوز را بالای سر بچه هاشون نگه داره. مادر یه فرشته ی گمنامه که فقط خدا جایگاهش رو میشناسه و بس ... قدر پدر و مادران خودتون رو بدونید و هیچ وقت دلشون رو نشکنید. موضوع مطلب : مادر درباره وبلاگ آخرین مطالب پیوندها نویسندگان
آمار وبلاگ
|