سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زینب بانو
یکشنبه 92 اردیبهشت 22 :: 12:0 عصر ::  نویسنده : نی نی زینب
کلیک کنید.  




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 اسفند 17 :: 10:31 صبح ::  نویسنده : نی نی زینب

سلام

من امروز هفت ماهه شدم. مامانم دیروز برام این لباسو خرید که عید بپوشمش :) این اولین لباسیه که مامانم برام میخره. تا حالا هر چی لباس پوشیدم یا مامان بزرگم برام  خریده بوده روی سیسمونیم یا اینکه خاله هام بهم هدیه دادند :) تازه یه عالمه لباس خوشگل دیگه هم مامان بزرگم روی سیسمونیم گذاشته، ولی همه شون برام بزرگند الان اندازم نیستن.

الان دو سه هفته ای میشه که چهاردست و پا راه افتادم. همون موقع بود که دیگه مامانم روروئک رو آماده کرد و منو گذاشت داخل روروئک. وقتی با روروئک راه میرم خیلی کیف میکنم و همش جیغای خوشحالی میکشم. بعضی وقتا انقد بلند جیغ میکشم که مامانم گوشاشو میگیره. ولی من کیف میکنم :)

هر جای جدیدی هم که میرم انقد به دور و برم نگاه میکنم که همه بهم میخندن. 22 بهمن سالگرد ازدواج مامان و بابام بود. رفتیم راهپیمایی ولی آفتاب انقد داغ بود که من اذیت شدم یه عالمه گریه کردم. بعد از راهپیمایی مامان و بابا رفتند شیرینی فروشی به مناسبت سالگرد ازدواجشون نیم کیلو نون خامه ای خریدند تا یه جشن کوچیک سه نفره بگیریم با هم. سقف شیرینی فروشی پر از لامپای کوچیک بود. منم همش سرمو میچرخوندم بالا لامپای روی سقف رو نگاه میکردم. آخه اون همه لامپ رو یه جا ندیده بودم تا حالا.

یک ماه پیش مامانم غذا دادن بهم رو شروع کرد؛ اولش فقط فرنی رقیق برام درست میکرد ولی کم کم حریره بادوم را هم به غذام اضافه کرد. من هر بار که مامانم قاشق غذا رو میذاره تو دهنم همه شو فوت میکنم بیرون میپاشه تو صورتم. چند بارم موقع غذا خوردن عطسه کردم همه ی فرنی تو دهنم پاشید بیرون قیافم انقد خنده دار شده بود که مامانی بهم خندید منم بهش خندیدم :)

یه بار مامانی بهم یه غذای جدید داد که خودش میگفت برنج و هویج رو گذاشته پخته و له کرده و آسیاب کرده رقیق بشه. منم خیلی خوشم اومد همچین با اشتیاق میخوردم که مامانی حواسش نبود به جای یه قاشق چند تا قاشق سوپ بهم داد خوردم، ولی اون شب تا صبح خوابم نبرد و از دل درد به خودم میپیچیدم و گریه میکردم. این مامانی اصلا حواسش نیست که من نی نی ام و نمیتونم یهویی یه غذای جدید رو هضم کنم و باید از مقدار خیلی کم شروع کنه.

منم تلافیشو سر مامانی در اوردم و وقتی حالم خوب شد انقد بازی کردم و همه جا رو به هم ریختم و خوشحالی کردم که دیگه مامانی خسته شده بود.

حالا دیگه مامانم حریفم نمیشه و همش کنارمه که نکنه من خودمو به جایی بکوبم و زخمی بشم. آخه تو این چند هفته چندین بار خواستم به پشتی و در و دیوار بلند بشم ولی کنترلمو از دست دادم و به پشت افتادم، سرم محکم کوبیده شده زمین و غش کردم از گریه. مامانم خیلی مراقبمه ولی فقط کافیه یه لحظه ازم چشم برداره من یه بلایی سر خودم میارم. بعضی وقتا دلم برای مامانی میسوزه آخه این روزا کار بابایی زیاده و همش بیرونه. مامانی از صبح زود که بیدار میشه تا آخر شب نمیتونه بخوابه از ترس اینکه خوابش ببره و من برم بچرخم تو خونه خودمو به جایی بکوبم.

مامانی مجبور شده همه ی وسایل دم دستی رو جمع کنه که من یه وقت بهشون آویزون نشم و برشون گردونم رو خودم.

تو گهواره هم دیگه نمیتونم بمونم خسته میشم خب! مامانم هی میخواد به زور منو خواب کنه منم تو گهواره دوام نمیارم و بلند میشیم خودمو آویزون میکنم که از گهواره بیام بیرون. مامان چند تا عکس از حالات مختلفی که توی گهواره دارم گرفته ازم میخواد تو یه پست دیگه واسه دوستاش بذاره.

یه بار که مامانم داشت تو گهواره خوابم میکرد بلند شدم از گهواره بیام بیرون مامانی اجازه نداد، منم همینطوری نشستم به گوشه ای از گهواره لم دادم. مامانم آروم تابم میداد نفهمیدم چطور شد که همونطوری نشسته خوابم برد. بعدا فهمیدم که مامان ازم عکس گرفته تو اون حالت. اینم عکسش :)

 

چقد پرت و پلا حرف زدم. خب چیکار کنم من یه نی نی ام؛ توقع دارید چطوری حرف بزنم؟ تازه اینایی که گفتم بخش کوچیکی از خاطراتم بود :)

 




موضوع مطلب : نی نی شش ماهه
پنج شنبه 91 شهریور 2 :: 8:4 عصر ::  نویسنده : نی نی زینب

سلام

من نی نی زینب هستم. الان 16 روزمه. مامانم تصمیم گرفته خاطرات من را تو این وبلاگ بنویسه و یه روزی وبلاگم را به خودم تحویل بده.

الان که مامانم داره از زبون من اینجا مینویسه من تو خواب ناز به سر می برم.

امروز مامان و بابا منو بردن شنوایی سنجی، بچه های دیگه خیلی سر و صدا میکردن خانومه بیرونشون میکرد به ماماناشون میگفت بچه رو آروم کن بعد بیارش تست کنم. ولی من بچه ی خوبی بودم سر و صدا نکردم، خانومه یه دستگاه فرو کرد توی گوشم گفت هیچ مشکلی نداره الحمدلله.

از اونجا رفتیم عکاسی ولی چون جای پارک پیدا نمیشد بابام یه گوشه توقف کرد و من رو از مامانم گرفت گفت تو فوری برو عکسارو از عکاسی بگیر من توی ماشین می مونم که پلیس جریمه نکنه. مامانم تندی رفت داخل عکاسی ولی من گرسنه بودم این چیزا حالیم نبود، هر چی بابایی قربون صدقم رفت فایده نداشت. اولش دستمو خوردم ولی دیدم سیر نمیشم باید شیر میخوردم. بخاطر همین شروع کردم گریه کردن. انقد ضجه زدم که بابایی زنگ زد مامانی گفت تو رو خدا زود بیا این بچه هلاک شد!

مامانی بدو بدو اومد و منو از بابایی گرفت. همین که رفتم بغل مامانی انگار قرص مسکن بهم دادن آروم شدم. صدای قلب مامانی خیلی بهم آرامش میده. بابایی به مامانی گفت واقعا مادر چه نعمت بزرگیه. اینطور مواقع میشه فهمید که بچه چقدر به مادر نیاز داره.

من مامانمو خیلی دوس دارم. صدای قلبش همیشه بهم آرامش میده.

بابایی رو هم خیلی دوس دارم. بابایی همیشه منو بغل میکنه برام قرآن میخونه، مداحی میکنه، قربون صدقم میره، شعر میگه برام، منم با تمام وجود نگاهش میکنم و آروم تو بغلش میخوابم. ولی وقتی گرسنه هستم دیگه حتی قربون صدقه رفتن های بابایی هم نمیتونه منو آروم کنه و فقط مامانی میتونه منو آروم کنه :)




موضوع مطلب : مامان و بابا
<   1   2   
درباره وبلاگ


سلام. من دختر مامان و بابام هستم. این وبلاگ توسط مامانم چند روز بعد از تولدم ایجاد شده. مامانم اینجا از خاطراتی که با من داره مینویسه و بعضی وقتام از زبون من مینویسه. عکسامم اینجا میذاره تا دوستاش ببینند.
نویسندگان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 3
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 74769