زینب بانو دوشنبه 91 مهر 17 :: 10:40 صبح :: نویسنده : مامان فاطمه
سلام امروز زینب خانم ما دو ماهه شد. بردیمش بهداشت واکسن زد ولی نصفه نیمه :( باید دو تا واکسن میزد ولی یکی از واکسن ها موجود نبود و گفتند شاید تا ماه دیگه هم براشون نیاد. دعا کنید واکسن دومش زودی برسه بهداشت اینجا تا برای زینب دیر نشه. راستی زینب خانم از حالا داره سعی میکنه راه بره. پاهاشو به زمین فشار میده و خودشو میکشه بالا. یه بار که شسته بودمش گذاشتمش روی تشک لاستیکش رفتم دستمو خشک کنم مای بیبیشو بیارم که یهو دیدم صدای جیغش رفت هوا. بدو بدو اومدم دیدم با پاهاش خزیده عقب عقب رفته خودشو رسونده به دراور که نزدیکش بود و متاسفانه سرش خورده به تیزی گوشه دراور دردش اومده بود :( از اتفاقات دیگه این که تو ماه دوم تولد زینب رخ داد ای بود که پسرخاله ی جدید زینب دنیا اومد. آقا یوسف 35 روز از زینب کوچیکتره. پنج شنبه ی هفته ی قبل رفتیم شهر خواهرم اینا تا نوزادش رو ببینیم. ماشاء الله با وجودی که یک ماه از زینب کوچیکتر بود ولی سنگین تر از زینب بود. یوسف دو هفتگیش چهار کیلو شده بود، ولی زینب بعد از دو ماه تازه شده چهار کیلو و صد گرم. نمیدونم چرا این ماه زینب خیلی کم وزن اضافه کرد. یعنی ممکنه بخاطر سرماخوردگیش باشه؟ آخه زینب ده روز پیش سرما خورد. یه خاطره جالب از زینب و پسرخالش: زینب رو گذاشتم کنار پسرخالش که ازشون عکس بگیرم. پسرخالش خواب بود، دستش افتاد روی صورت زینب. زینب هم فوری دهنش رو رسوند به انگشت پسرخالش و شروع کرد به خوردنش. همچین ملچ مولوچ میکرد انگار هیچی گیرش نیومده بخوره خیلی صحنه اش خنده دار بود.
موضوع مطلب : خاطرات زینب شنبه 91 شهریور 18 :: 12:30 عصر :: نویسنده : مامان فاطمه
سلام دیشب دخترم یک ماهش تموم شد و وارد ماه دوم زندگیش شد. وقتی به این یک ماهی که زینب خانم به جمع خانواده مون اضافه شده فکر میکنم می بینم با وجود تمام سختی ها و شب بیداری هایی که تو این یک ماه کشیدم ولی زندگی خیلی شیرین تر شده. زینب یه رنگ تازه به زندگی مون داده. عشق تو زندگی مون مضاعف شده. خدا رو به خاطر این نعمت بزرگی که به ما عطا کرده شکرگزارم. اوایل تولد زینب، چون بنیه جسمیم ضعیف شده بود گاهی اوقات شب ها که زینب بهونه می گرفت واقعا توان بلند شدن و رسیدگی به زینب رو نداشتم. خدا خیر بده به مادرم که تو اون شرایط کنارم بود و ایشون به زینب رسیدگی میکرد و گاهی تا نیمه شب زینب رو تو بغلش میچرخوند و براش شعر میخوند که آروم باشه و گریه نکنه. زینب هفده روزه بود که مادرم از پیشمون رفت. تو این مدت مادرم بنده خدا خیلی کمکم کرد. وقتی که رفت خیلی تنها شدم. بدجوری بهش عادت کرده بودم. هر طرف خونه رو که نگاه میکردم مادرم رو می دیدم و اشک از چشمانم سرازیر میشد. چند روزی طول کشید تا تونستم خودم را با شرایط جدید وفق بدم و بپذیرم که بالاخره مادرم باید میرفت و من باید این تنهایی و غربت را تحمل کنم. حالا اون کسی که می تونست شرایط رو برام تغییر بده و بهم روحیه بده همسر مهربونم بود و دخترم زینب. البته همسرم از همون روز اول هوای منو داشت. ولی وقتی مادرم رفت خیلی بیشتر از قبل به محبتش نیاز داشتم. الحق و الإنصاف همسرم خیلی بهم کمک میکنه. هر وقت من کار دارم یا اینکه خسته ام، همسرم زینب رو نگه میداره و آرومش میکنه. خیلی وقتا شیفتی کار میکنیم. یه نوبت من زینب رو آروم میکنم یه نوبت پدرش :) پدرش براش شعر میخونه، قرآن میخونه، مداحی میکنه و حتی روضه میخونه و زینب، آروم و بی صدا چشم تو چشم باباش میدوزه و گوش میده :) بعضی شب ها که خیلی خسته بودم خوابم برده و این همسرم بوده که زینب رو آروم نگه داشته و باهاش حرف زده سرگرمش کرده. فقط وقتی زینب گرسنه باشه دیگه باباشم حریفش نمیشه و این خودم هستم که میتونم آرومش کنم. یه اخلاقی هم داره این زینب خانم ما که وقتی بیداره حتما باید یکی کنارش باشه و اصلا دوست نداره تنهاش بذاریم. گاهی اوقات که خوابش میبره و هنوز کامل تو عالم خواب نرفته. تا چند دقیقه هی چشماشو نیمه باز میکنه ببینه من یا باباش کنارش هستیم یا نه! اگه اون لحظه از اتاق بیرون بریم فوری صدای گریه اش بلند میشه ولی وقتی ببینه کنارش هستیم دوباره چشماشو میذاره رو هم و آروم میخوابه. زندگی با وجود بچه خیلی شیرین میشه، به شرطی که زن و شوهر در کنار همدیگه یار و یاور هم باشند و به هم کمک کنند. خدا رو شاکرم می تونم طعم این شیرینی رو بچشم. امیدوارم همه ی اونهایی که آرزوی بچه دار شدن تو دلشونه به آرزوشون برسند. الهی آمین و امّا خاطرات یک ماهگی زینب: اولین کسی که در گوش دخترم باهاش صحبت کرد، همسرم بود. وقتی بچه دنیا اومد بردنش که لباس بهش بپوشونند. وقتی بهش لباس پوشاندن، قبل از اینکه بیارنش پیش من، داده بودنش به مادرم؛ و ایشونم مستقیم گذاشته بودش تو بغل همسرم. همسرم می گفت اون لحظه تو حال خودم نبودم. نشسته بودم و داشتم ذکر می گفتم، یهو دیدم مادرت یه نوزاد خوشکل گذاشت تو بغلم که دو تا چشماش باز بود و زُل زده بود تو چشمای من! همسرم حسابی غافلگیر شده بود. همون جا تو بیمارستان اذان و اقامه رو در گوشش خونده بود و براش دعای فرج و دعای عهد خونده بود. و مادرم به کام زینب، تربت کربلا و آب زمزم زده بود. همسرم با زینب حرف زده بود و بهش توصیه هایی کرده بود که هر پدری به دخترش میکنه. :) زینب خانم 16 روزه بود که برای اولین بار ناخناشو کوتاه کردم. اولین بار هجده روزه بود که خودم تنهایی حمومش کردم. آخه تا قبل اون مادرم زینب رو حموم می بُرد. تو 25 روزگی برای اولین بار با شونه ی کوچولویی که مامانم روی سیسمونی زینب گذاشته بود، موهاشو شونه کردم. ماشاء الله موهای پُرپُشتی داره دخترم :) اولین مسافرت زینب کوچولو به روستای خانواده همسرم بود که دیروز رفتیم. در این یک ماه اول، زینب خانم 600 گرم به وزنش اضافه شده و دو سانت قد کشیده :) موقع تولدش سه کیلو و صد گرم بود، الان شده سه کیلو و هفتصد گرم. قدش هم شده 52 سانت :) چرا اینارو نوشتم؟ خب میخوام یه روز خود زینب بانو بیاد و بخونه ببینه چقده کوچولو بوده :) و إن یکاد فراموش نشه :)
موضوع مطلب : خاطرات زینب درباره وبلاگ آخرین مطالب پیوندها نویسندگان
آمار وبلاگ
|